همه چی از همه جا با سلی |
||
This poem was nominated poem of 2005.
این شعر کاندیدای شعر برگزیده سال 2005 شده. توسط یک کوذک آفریقایی نوشته شده و استدلال شگفت انگیزی دارد: نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 91/5/18 توسط سلی
رییسجمهور در اولین روز از ماه ضیافت الهی در فضایی صمیمانه و سرشار از محبت، میزبان جمعی از ایتام تحت پوشش کمیته امداد و سازمان بهزیستی بود.
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی ریاست جمهوری دکتر محمود احمدینژاد در اولین روز از ماه ضیافت الهی، در مسجد سلمان فارسی نهاد ریاست جمهوری روزه خود را درکنار ایتام و کودکان بی سرپرست افطار کرد. رییسجمهور که اولین افطار ماه رمضان امسال را نیز همانند سالهای گذشته میزبان کودکان و نوجوانان دوستداشتنی و پرشور تحت پوشش کمیته امداد امام خمینی (ره) و سازمان بهزیستی بود، پس از اقامه نمازجماعت مغرب و عشاء با نشستن در کنار این کودکان، در فضایی صمیمی ضمن دلجویی و نوازش، از آنان پذیرایی کرد و پس از افطار در فضایی سرشار از مهر ومحبت با آنان به گفتگو پرداخت و به درددل و درخواست های آنان گوش کرد. دکتر احمدی نژاد در این مراسم طی سخنانی انسان را مهمترین مخلوق خداوند دانست و با بیان اینکه خدا به انسان تواناییهای زیادی داده که میتواند بوسیله آنها به مراتب متعالی دست پیدا کند، گفت: اگر انسان تصمیم به انجام کاری بگیرد، میتواند به درجهای برسد که هیچکس تصور آن را نخواهد کرد. وی افزود: خداوند انسان را به گونهای خلق کرده که استعدادهای نهفته در وجود او در شرایط معمولی و بدون کار وتلاش شکوفا نمیشود. رییسجمهور با اشاره به اینکه تمامی انسانهای بزرگ در طول تاریخ از دلِ مشکلات و دست و پنجه نرم کردن با سختیها بوجود آمدهاند و تبدیل به الگو و نمونه برای جامعه شدهاند، تأکید کرد: انسان بسیار بزرگ است و شما جوانان و نوجوانان باید قدر خود را بدانید، چرا که همه شما میتوانید به شخصیتهای بزرگ و متعالی و خدمتگزار برای جامعه مبدل شوید. دکتر احمدینژاد ایمان، صبر و تلاش را سه عامل بزرگ و مهم در پیروزی، رشد و تعالی انسان خواند و تصریح کرد: خداوند همیشه یار و یاور کسانی است که ایمان داشته و در راه رسیدن به اهداف خود صبر داشته و تلاش میکنند. رییسجمهور خطاب به کودکان، نوجوانان و جوانانی که در این مراسم حضور داشتند، گفت: در این مراسم اندیشهها و افکار بلندی از سوی شما به بنده ارائه شد و میخواهم همینجا یک قرار با یکدیگر بگذاریم که تلاش و حرکت در مسیر رسیدن به قلههای پیشرفت از سوی شما باشد و دولت نیز در این راستا آنچه از پشتیبانی و حمایت را که بتواند، برای رشد و تعالی شما انجام خواهد داد. در این مراسم، گروهی از ایتام که از شهرهای مختلف کشور در این جلسه حضور داشتند سرودهایی را اجرا کردند. همچنین 3 تابلوی صنایع دستی نفیس منبت، معرق و مینا کاری نیز از سوی ایتام به رییسجمهور اهدا شد. نوشته شده در تاریخ سه شنبه 91/5/17 توسط سلی
به نقل از باشگاه خبرنگاران، تاکنون مدل های مختلفی از آموزش رعایت قوانین و مقررات رانندگی در دنیا امتحان شده است. برخی به سراغ ساخت انیمشین های متنوع رفته اند و برخی دیگر تصاویر دلخراشی از عاقبت رعایت نکردن قوانین در معابر عمومی منتشر کرده اند. اما مدلی که سازمان ایمنی جاده های استرالیا برای توصیه به رانندگان پیش گرفته قطعا عجیب ترین و شگفت آورترین این روش هاست. این سازمان با نصب سه تابلوی غول پیکر حاوی پیام های توهین آمیز تلاش کرده وضعیت رانندگی را بهبود بخشد. در این تابلوها از مردم خواسته شده است مانند برخی حیوانات یا انسان ها رانندگی نکنند که نوع مثال های بکار رفته در این تابلوها خلاف شئونات اجتماعی است. البته نتایج بررسی ها نشان می دهد این موضوع نتیجه عکس داشته و استرالیایی هایی که از این اقدام پلیس خشمگین شده اند، توجهی به این پیام و هشدار نمی کنند.
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 91/5/17 توسط سلی
گویند در زمان دانیال نبى یک روز مردى پیش او آمد و گفت : اى دانیال امان از دست شیطان ، دانیال پرسید: مگر شیطان چه کرده ؟ مرد گفت : هیچى ، از یک طرف شما انبیاء و اولیاء به ما درس دین و اخلاق مى دهید و از طرف دیگر شیطان نمى گذارد رفتار ما درست باشد، کار خوب بکنیم و از بدیها دورى نماییم . دانیال پرسید: چطور نمى گذارد؟ آیا لشکر مى کشد و با شما جنگ مى کند و شما را مجبور مى کند که کار بد کنید. مرد گفت : نه ، این طور که نه ، ولى دایم ما را وسوسه مى کند، کارهاى بد را در نظر ما جلوه مى دهد. شب و روز، ما را فریب مى دهد و نمى گذارد دیندار و درست کردار باشیم .
دانیال گفت : باید توضیح بدهى که شیطان چه مى کند، ببینم ، آیا مثلا وقتى مى خواهى نماز بخوانى شیطان نمى گذارد نمازت را بخوانى ؟ آیا وقتى مى خواهى پولى را در راه خدا بدهى شیطان مانع مى شود و نمى گذارد؟ آیا وقتى مى خواهى به مسجد بروى شیطان طناب به گردنت مى اندازد و تو را به قمارخانه مى برد؟ آیا وقتى مى خواهى با مردم خوب حرف بزنى شیطان توى دهانت مى رود و از زبان تو با مردم حرف بد مى زند؟ آیا وقتى مى خواهى با مردم معامله بکنى شیطان مى آید و زورکى از مردم پول زیاد مى گیرد و در جیب تو مى ریزد؟ آیا این کارها را مى کند؟ مرد گفت نه : این کارها را نمى تواند بکند ولى نمى دانم چطور بگویم که شیطان در همه کارى دخالت مى کند، یک جورى دخالت مى کند که تا مى آییم سرمان را بچرخانیم ما را فریب مى دهد، من از دست شیطان عاجز شده ام ، همه گناههاى من به گردن شیطان است . دانیال گفت : تعجب مى کنم که تو اینقدر از دست شیطان شکایت دارى ، پس چرا شیطان هیچ وقت نمى تواند مرا فریب بدهد، من هم مثل توام ، شاید تو بى انصافى مى کنى که گناه خودت را به گردن شیطان مى گذارى . مرد گفت : نه من خیلى دلم مى خواهد خوب باشم ولى شیطان با من دشمنى دارد و نمى گذارد خوب باشم . دانیال گفت : خیلى عجیب است ، کجا زندگى مى کنى ؟ مرد گفت : همین نزدیکى ، توى آن محله ، و از دست شیطان مردم هم خیال مى کنند که من آدم بدى هستم ، نمى دانم چه کار کنم ، دانیال پرسید: اسم شما چیست ؟ مرد گفت : اسمم عم اوغلى است . دانیال گفت عجب ، عجب پس این عم اوغلى تویى . مرد گفت : چه طور مگر شما درباره من چیزى مى دانید؟ دانیال گفت : من تا امروز خبرى از تو نداشتم ، ولى اتفاقا دیروز شیطان آمد اینجا پیش من و از تو شکایت داشت و گفت : امان از دست این عم اوغلى . مرد گفت : شیطان از من شکایت داشت چه شکایتى ؟ دانیال گفت : شیطان مى گفت : من از دست این عم اوغلى عاجز شده ام ، عم اوغلى خیلى مرا اذیت مى کند، عم اوغلى در حق من خیلى ظلم مى کند... آن وقت از من خواهش کرد که تو را پیدا کنم و قدرى نصیحتت کنم که دست از سر شیطان بردارى . مرد گفت : خوب شما نپرسیدید که عم اوغلى چه کار کرده ؟ دانیال گفت : همین را پرسیدم که عم اوغلى چه کار کرده ؟ شیطان جواب داد که هیچى ، آخر من شیطانم و مورد لعنت خدا هستم . روز اول که از خدا مهلت گرفتم در این دنیا بمانم براى کارهایم قرار و مدارى گذاشتم ، قرار شده است که تمام بدى ها در اختیار من باشد و تمام خوبیها در اختیار دینداران ، ولى این عم اوغلى مرتب در کارهاى من دخالت مى کند، پایش را توى کفش من مى کند، و بعد دشنام و ناسزایش را به من مى دهد. مثلا مى تواند نماز بخواند ولى نمى خواند، مى تواند روزه بگیرد ولى نمى گیرد، پولش را مى تواند در کار خیر خرج کند ولى نمى کند. صد تا کار زشت و بد هم هست که مى تواند از آن پرهیز کند ولى پرهیز نمى کند و آن وقت گناه همه اینها را به گردن من مى اندازد. شراب مال من است عم اوغلى مى رود و مى خورد، دو رنگى و حیله بازى از هنرهاى مخصوص من است ولى عم اوغلى در کارهایش حقه بازى مى کند، مسجد خانه خداست و میخانه و قمار خانه مال من است ولى او عوض این که به مسجد برود دایم جایش در خانه من است . بد زبانى و بد اخلاقى مال من است ولى عم اوغلى به اینها هم ناخنک مى زند. چه بگویم اى دانیال که این عم اوغلى مرتب بر سر من کلاه مى گذارد و آن وقت تا کار به جاى باریک مى کشد مى گوید بر شیطان لعنت . وقتى معامله مى کند و مردم را در خرید و فروش فریب مى دهد پولش را در جیبش مى ریزد ولى تهمتش را به من مى زند، آخر من کى دست او را گرفته ام و روزه اش را باطل کرده ام . آخر اى دانیال من چه هیزم ترى به این عم اوغلى فروخته ام . من چه ظلمى به این مرد کرده ام که دست از سر من بر نمى دارد. خواهش مى کنم شما که همیشه مرا نصیحت مى کنید این عم اوغلى را احضار کنید و بگویید دست از سر من بردارد و... شیطان این چیزها را گفت و خیلى شکایت داشت و من هم در صدد بودم که تو را پیدا کنم و بگوییم پایت را از کفش شیطان در بیاورى . خوب ، وقتى تو در کارهاى شیطان دخالت مى کنى او هم حق دارد، در کارهاى تو دخالت کند و روزگارت را سیاه کند. اما تو مى گویى که شیطان هرگز به زور و جبر تو را از راه به در نبرده و فقط وسوسه کرده ، در این صورت تو باید به وسوسه او گوش ندهى و سعى کنى به گفتار و رفتار نیک پایبند باشى ، آن وقت تو هم مى شوى مثل دانیال ، و نه تو از شیطان گله دارى و نه او از تو شکایت دارد. وقتى تو خودت بد مى کنى و بر شیطان لعنت مى کنى شیطان هم حق دارد که از تو شکایت کند. تو باید آن قدر خوب باشى که شیطان نتواند تو را لعنت کند. عم اوغلى با شنیدن این حرفها خیلى شرمنده شد و جواب داد: حق با شماست ، تقصیر از خودم بود که دست به کارهاى شیطان مى زدم ، باید خودم خوب باشم و گرنه شیطان گناه مرا به گردن نمى گیرد، اى لعنت بر شیطان ابلیس نامه ، ص 110. نوشته شده در تاریخ سه شنبه 91/5/17 توسط سلی
روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد! جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت : اگر می خواهی درآمدت 100برابر من شود اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی! نوشته شده در تاریخ سه شنبه 91/5/17 توسط سلی
زنی غمگین و افسرده نزد حکیمی آمد و از همسرش گله کرد و گفت: “همسر من خود را مرید و شاگرد مردی میداند که ادعا دارد با دنیاهای دیگر در ارتباط است و از آینده خبر دارد. این مرد که الان استاد شوهر من شده هر هفته سکهای طلا از شوهرم میستاند و به او گفته که هر چه زودتر با یک دختر جوان ازدواج کند و بخش زیادی از اموال خود را به این دختر ببخشد! و شوهرم قید همه سالهایی را که با هم بودهایم زده است و میگوید نمیتواند از حرف استادش سرپیچی کند و مجبور است طبق دستورات استاد سراغ زن دوم و جوان برود.” حکیم تبسمی کرد و به زن گفت: “چاره این کار بسیار ساده است. استاد تقلبی که میگویی بنده پول و سکه است. چند سکه طلا بردار و با واسطه به استاد قلابی برسان و به او بگو به شوهرت بگوید اوضاع آسمان قمر در عقرب شده و دیگر ازدواج با آن دختر جوان به صلاح او نیست و بهتر است شوهرت نصف ثروتش را به تو ببخشد تا از نفرین زمین و آسمان جان سالم به در برد! ببین چه اتفاقی میافتد!” چند روز بعد زن با خوشحالی نزد حکیم آمد و گفت: “ظاهرا سکههای طلا کار خودش را کرد. چون شب گذشته شوهرم با عصبانیت نزد من آمد و شروع کرد به بد گفتن و دشنام دادن به استاد تقلبی و گفت که او عقلش را از دست داده و گفته است که اموالش را باید با من که همسرش هستم نصف کنم. بعد هم با قیافهای حقبهجانب گفت که از این به بعد دیگر حرف استاد تقلبی و بیخردش را گوش نمیکند!” حکیم تبسمی کرد و گفت: “تا بوده همین بوده است. شوهر تو تا موقعی نصایح استاد تقلبی را اطاعت میکرد که به نفعش بود. وقتی فهمید اوضاع برگشته و دستورات جدید استاد تعهدآور و پرهزینه شده، بلافاصله از او رویگردان شد و دیگر به سراغش نرفت. همسرت استادش را به طور مشروط پذیرفته بود. این را باید از همان روز اول میفهمیدی!” نوشته شده در تاریخ سه شنبه 91/5/17 توسط سلی
داستان “عروسک و دختر بچه” «داستان از این قرار است که یک روز جناب کافکا ، در حال قدم زدن در پارک ، چشمش به دختربچهای می افتد که داشت گریه می کرد. کافکا جلو میرود و علت گریه ی دخترک را جویا می شود. دخترک همانطور که گریه می کرد پاسخ میدهد : «عروسکم گم شده !» کافکا با حالتی کلافه پاسخ میدهد : «امان ازاین حواس پرت! گم نشده ! رفته مسافرت.» دخترک دست از گریه میکشد و بهت زده میپرسد : «از کجا میدونی؟» کافکا هم می گوید : «برات نامه نوشته و اون نامه پیش منه.» دخترک ذوق زده از او می پرسد که آیا آن نامه را همراه خودش دارد یا نه که کافکا میگوید : «نه . تو خونهست. فردا همینجا باش تا برات بیارمش» . کافکا سریعاً به خانهاش بازمیگردد و مشغول نوشتن ِ نامه میشود. چنان با دقت که انگار در حال نوشتن کتابی مهم است ! و این نامه نویسی از زبان عروسک را به مدت سه هفته ادامه میدهد ؛ و دخترک در تمام این مدت فکر این؛ داستان همین کتاب “کافکا و عروسک مسافر” است. اینکه مردی مانند کافکا سه هفته از روزهای سخت عمرش را صرف شاد کردن دل کودکی کند و نامهها را – به گفتهی همسرش دورا – با دقتی حتی بیشتر از کتابها و نوشته شده در تاریخ سه شنبه 91/5/17 توسط سلی
|